کندگ|قسمت پنجم/روایت جنگ احزاب؛ روزهای سخت پيش از پيروزی
جابر هول کرد. توقع همچین اتفاقیو نداشت. چطوری میتونست یه لشگر آدم گرسنه رو با یه قابلمه آبگوشت سیر کنه؟
اضطراب و دلهره مث یه عبای پشمی افتاد رو جونش. در برابر تشکر و تعریف مردم بخاطر این سخاوتمندی و سفره داری ش، از روی اجبارلبخند می زد اما تو دلش از ترس آبروریزی، غوغا بود....