هیولا
کتی از هیولا می ترسید.
کتی فکر می کرد که هیولا زیر تخت اوست. پیش مادرش رفت و گفت: من می ترسم. هیولا رفته زیر تخت من.
اما مادر زیر تخت را نگاه کرد و به کتی نشان داد که هیچ هیولایی زیر تخت او نیست ...
<iframe src='https://sound.tebyan.net/SoundPlayer/313662' allowFullScreen="true" webkitallowfullscreen="true" mozallowfullscreen="true" height="270" width="480" ></iframe>