داستانی شنیدنی از حجت الاسلام «علیرضا پناهیان»؛ «روزی دست پسرم را گرفته بودم و به مجلسی که پدر ما که عالم بزرگواری بود رفتیم. پیرمردهای مجلس تا ما رادیدند به پدرمان تیکه انداختند که الان دوره این طلبه های جوان است و اینها خوب صحبت می کنند. این نفسم تا خواست خوشش بیایدنگاهم به پسرم افتاد و تذکری شد که دوره ما هم روزی تمام خواهد شد»