بههوش باش و از این دست دوستی بگذر/بههوش باش که از پشت میزند خنجر
بههوش باش مبادا که سحرمان بکنند/عجوزههای هوس، مطربان خُنیاگر
چنان مکن که کَسان را خیال بردارد/که بازهم شده این خانه بیدر و پیکر
بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا/بهقصد مصلحت دین مصطفی کافر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود/مباد این که بنشینیم گوشه سنگر
که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم/چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر
بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد/در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر
بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست/شهید امر به معروف و نهی از منکر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند/چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد/که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند/زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟
چه شاعرانه خداوند آفریده تو را/تو را بهکوری چشمان آن هو الابتر
خدا به خواجه لولاک داده بود ایکاش/هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی/تو را به دست خدا میسپرد پیغمبر
علیست دست خدا و علیست نفس نبی/ علی قیام و قیامت علی علی محشر
نفسنفس کلماتم دوباره مست شدند/همین که قافیه این قصیده شد حیدر
عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب/نشستهاند دو دریا کنار یکدیگر
شکوهِ عاطفهات پیرهن به سائل داد/چنانکه همسر تو در رکوع انگشتر
همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست/چنانکه وصله چادر برای تو زیور
یهودیانِ مسلمان ندیدهاند آری/از این سیاهیِ چادر دلیل روشنتر
حجاب روی زمین طفل بیپناهی بود/تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر
میان کوچه که افتاد دشمنت از پا/در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو/نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد/که زیر سایه آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام/امید فاطمه از راه میرسد آخر