10.95 MB
11':17''

مارپیچ خون - قسمت هفتم

لیلا برعکس بقیه روزا که حسابی وقتی به من می‏رسید سرزبون داشت، انگار چیزی‏ش شده بود و صدا ازش درنمی‏اومد. با کلی اصرار و ناز خریدن، بالاخره خانوم زبون باز کرد و گفت: «اصغر، یه چیزی هست نمی‏دونم بهت بگم یا نه ... ولی اگه نگم، می‏ترسم بعداً که بفهمی خیلی ناراحت بشی. می‏دونی که دوست ندارم آب تو دلت تکون بخوره.» نویسنده: یاشار عبدالحسین‌زاده گوینده: احمد هاشمی
فایل های مرتبط