سارا به برادرهای دوقلویش کمی نان و ماست داد تا سیر شوند. او خیلی خسته شده بود.
مادربزرگ سارا بیمار بود و مادرش مجبور بود برای نگهداری از مادربزرگ به خانه ی او برود.
سارا درباره ی موجودات کوچولویی به نام چیزهایی شنیده بود. او دوست داشت یکی از ریزه ها در خانه ی آنها باشد ...