داستانی زیبا از «حجت الاسلام و المسلمین کافی»: «من نمی توانم شوخی نکنم. یه روزی پیرمردی زن جوانی گرفت. چند روز بعد پیرمرد به حال احتضار افتاد و زن جوان زار زار گریه می کرد. پیر مرد گفت میدانم بعد از من ازدواج می کنی ولی دوست ندارم با فلان کس ازدواج کنی. زن جوان گفت خیالت راحت باشه شخص دیگه ای از قبل رزرو کرده»