دیــگـر نـشـانی نمانده، از گیسوان بلندم
با اینکه مویی ندارم، بر چادرم پایبندم
بردند ما را اسیری،از راههای کویری
روحم کنار تنت ماند،از کربلا دل نکندم
دستم همیشه دخیل،دیوار یا دست عمه
در خردسالی پدر جان،حس می کنم سالمندم!
نه مرهمی نه دوایی،زخم عمیق سرت را
با معجر پارۀ خود،ای کاش می شد ببندم
در پاسخ خنده تو،اشک است تنها جوابم
خیلی خجالت کشم چون،دندان ندارم بخندم
;