3.92 MB
04':17''

آش نذری

داستان کودکانه با نام «بز کوهی» تهىه شده در مرکز مهاباد «خاله مهربون صبح زود از خواب پا شد. می خواست آش نذری بپزد و به همسایه ها بدهد، بخورند و دعا کنند. اول رفت حیاط را آب و جارو کرد، بعد به گل ها آب داد. بعدش هم رفت و خانه را گردگیری کرد. خانه شد مثل یک دسته گل، اما خاله مهربون خسته شد. کمرش درد گرفت. خانه گفت: "خاله مهربون، عزیز دل، عزیز جون، خسته شدی. نگاه به ساعت کن! وقت داری کمی استراحت کن! "خاله مهربون خندید، رفت و دراز کشید. چشم هایش را بست. تووی دلش گفت:"خستگی ام که در رفت زود پا می شم آش نذری می پزم. "خاله مهربون خسته بود. زود خوابش برد، بعدش چی شد؟....» (4:17)
فایل های مرتبط