4.53 MB
04':56''

تانک و پرنده

قصه کودک با نام «تانک و پرنده» تهىه شده در صدا و سيماى مرکز مهاباد «پرنده تووی دلش رازی داشت؛ رازی کوچک و سفید. رازی که ناگهان در دلش تکان خورد. پرنده پرهای خود را روی دلش کشید و گفت: "نترس، آرام باش! من مواظبت هستم." پرنده به درخت خود نزدیک شد. لانه ی کوچکش را لای شاخه ها پیدا کرد. آمد به لانه اش برود، که کلاغ آهنی قار قاری کرد. با چشم های سرخش به پرنده خیره شد. کلاغ آهنی در شاخه ی پایین تر لانه ای بزرگ و آهنی ساخته بود. با صدای قارقارش، تمام کلاغ های آهنی سر و صدایشان بلند شد. آن ها نوک ها وپنجه هایی از آهن داشتند. روی درخت ها لانه های آهنی می ساختند. چشم های پرنده پر از اشک شد. پرواز کرد و به آسمان رفت...» (4:56)
فایل های مرتبط