قصه کودکانه زیبای دوستی با بهار «سحر کوپولوی قصه ما وقتی شنید بهار یعنی گل، بهار یعنی شکوفه به مادرش گفت: من بهارو دوست دارم، سحر دائم این جمله رو تکرار میکرد، اونقد که مادرش گفت: دخترم همه فهمیدن که تو بهارو دوست داری، چقد میگی دیگه بسه، سحر از حرف مادرش ناراحت شد برا همین رفت تو حیاط و...» (04:24)