قصه کودک با نام «بز کوهی» تهىه شده در مرکز مهاباد «صبح زود، مثل همیشه، بزی و بزک از خواب که بیدار شدند، پیش مامان بزه رفتند؛ اما مامان بزه ساکت نشسته بود و به آن دور دورها نگاه می کرد. بزی گفت: "وای! چی شده مامان بزم؟" مامان بزه گفت:" چیزی نیست، فقط یه کم حال ندارم." و چشم هایش را بست. بزى با بزک دویدند تووی دشت و به طرف خانه ی خاله رفتند؛ ولی یک دفعه صدایی شنیدند و بعد یکهو یک بز را بالای تپه دیدند. بزه النگوهای رنگ وارنگی داشت و به سر و شاخش، مهره های زرد و آبی و بنفش زده بود. بزی و بزک داد زدند...» (4:57)