چه نصیب بردی ای دل
به جز آتش جدایی
شب و روز بیقراری
همه عمر بی وفایی
نه پیامی نه نویدی
نشنیدی و ندیدی
نه ز دشمن انتظاری
نه به دوستان امیدی
ز فراق تو رسیده
غم و دل به تار مویی
من و شوق آشنایی
چه محال آرزویی
دل از آرزوی رویت
که ندید جز سرابی
چه گریز داری ای عمر
که اسیر در شتابی
مگر از خیال پرواز
چه نصیب شد؟! حصاری
که ز توسن جوانی
چه بماند جز غباری
چو مسیح زنده ام کن
به دمی که می توانی
که نفس بریده ای را
تو به آرزو رسانی